چلہ نشینِ حرمم
وقتي بہ این فڪر میڪنم ڪہ فردا آخرین روزیه ڪہ میریم حرم،یاد اوݪین باري ڪه اومدم زیارت امام رضا(ع) میوفتم…
با دوستای دبیرستانم بودم…
خیلی بهمون خوش گذشت،آخرین روزی که حرم بودیم،تصمیم گرفتیم زیارت امین الله بخونیم…
صحن انقلاب..
روبروی گنبد..
بدون اختیار اشڪ میریختم و زیارت رو میخوندم،چه حاݪ وهوایي داشتم..
از خدا میخام فردا هم همون حاݪ و هواے پاک و بی ریا رو داشته باشم…
نمیدونم دفعه بعدی ڪه این صحنه رو میبینم کی باش⬆⬆⬆
وݪی ڪـاش زیاد طوݪ نڪشہ?
نائب اݪزیاره همہ عزیزان هستمـ ?
اݪتماس دعاے فراوانـ
قطره های تشنه
روز مباهله
…بسم الله الرحمن الرحیم…
24 ذی الحجه روز مباهله با مسیحیان
اعمال روز عید مباهله :
1.غسل
2.دو رکعت نماز
3.خواندن دعای مباهله
4.هفتاد بار استغفار
5.صدقه دادن
6.زیارت امیر المومنین علیه السلام
7.زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است…
درسی از ششمین امام(ع)
عبدالرحمن بن سیابه گفت هنگامیکه پدرم از دنیا رفت یکی از دوستان او بدر خانه ما آمد پس از تسلیت گفتن پرسید آیا پدرت ازمال وثروت چیزی گذاشته؟
گفتم نه،کیسه ای که درآن هزاردرهم بود به من داد.گفت این پول را بگیر ودرخرید وفروش سرمایه خود قرار بدهوامانت در دست توباشد سود آن را به مصرف احتیاجات زندگی برسان
واصل پول را به من برمیگردانی.
بسیار خرسند شدم،پیش مادرم آمده وجریان راشرح دادم،شبانگاه نزدکس دیگری ازدوستان پدرم رفتم،اوسرمایه مرا
پارچه های مخصوصی خرید ودکانی برایم تهیه کرد،درآنجا به سبک مشغول شدم.
اتفاقا خداوند بهره زیادی از این کار مرا روزی داد؛تا اینکه ایام وموسم حج رسید،دردلم افتاد که امسال به زیارت خانه خدا بروم پیش مادرم رفتم وقصد خود را با او صحبت کردم؛
گفت اگرچنین خیالی داری اول امانت آن مرد را ردکن وپول او را بده بعد برو من هزار درهم را فراهم کردمپیش او بردم گفت شاید آنچه من دادم ،کم بوده اگر مایلی زیادتر بدهم گفتم نه،
خیال دارم به مکه بروم امانت شما مسترد شوم.
پس از آنکه به مکه رفتم،درخدمت حضرت صادق(ع) درمدینه رسیدم،چون من جوان وکم سن وسال بودم درآخر مجلس نشستم.هریک ازمردم سوالی می کردندو ایشان جواب می داد.
همینکه مجلس خلوت شد مرا پیش خود خواند،جلو رفتم فرمود کاری داشتی؟عرض کردم فدایت شوم من عبدالرحمن پسر سیابه هستم،ازپدرم پرسید گفتم از دنیا رفت، حضرت افسرده شد وبرایش طلب آمرزش نمود آنگاه پرسید آیاثروت ومالی گذاشته است؟گفتم چیزی به جای نگذاشته سوال فرمود پس چگونه به حج رفتی؟ من داستان رفیق پدرم وهزار درهمی که داده بود به عرض ایشان رساندم ولی آنجناب نگذاشت همه آن را بگویم،دربین پرسید آیاهزار درهم او را دادی؟
گفتم بلی به صاحبش رد کردم.فرمود احسنت خوب کاری کردی اینک تو را وصیتی بکنم،عرض کردم بفرمایید.
به راستی ودرستی ورداانت که اگر حفظ این سفارش را بکنی در اموال مردم شریک خواهی شد این سخن را که گفت انگشتان مبارک خویش را درهم داخل کرد.فرمود این چنین شریک آن ها میشوی،من دستورآن جناب را مراعات کردم وعمل نموده ،وضع مالیم به جایی رسید که زکات یک سالم یکصد هزار درهم شد.